روزایی که توی خرابهها با مامانم زندگی میکردیم فقط یه عروسک یکچشم شکسته داشتم. از صبح تا شب با مورچهها بازی می کردم، با یه تیکه چوب روی خاک نقاشی میکشیدم. اما اون روزا گذشت.
اومدیم سرای مهر و دنیا یهو رنگی شد. حال مامانم خوب شد. سقف نداشتیم و یه خونه رنگی بهمون رسید. با مدادای رنگی، نقاشیا و کارتونای قشنگ. یه روزایی گلبازی و سفالگری میکنیم و همه ترسا و دلشوره هامون دود میشن و هوا میرن. یه روزایی گل میکاریم، شعر میخونیم و ورزش میکنیم. مخصوصا وقتی به مامانم که دیگه مواد مصرف نمیکنه نگاه میکنم حالم خیلی خوب میشه. من سرای مهرو آدمای مهربونش رو خیلی دوست دارم.
جهت مشاهده ویدیو در آپارات روی لینک کلیک نمائید.